وطن من پس کجاست؟
هژبر
واردسالن که شد هوای گرم و مطبوعی به صورتش خورد، راه که می رفت صدای قدم هايش راروی کف مرمری و براق سالن می شنيد
ازمقابل يک رديف صندلی که چندنفررويشان نشسته بودند گذشت و به ته سالن رفت. مقابل دفتراطلاعات که با چند گلدان سفيد تزئين شده بود و آن پشت دخترجوانی مشغول تايپ کردن چيزی بود ايستاد و سلامی کرد. دخترسرش رابرداشت:- بله؟ چه کارمی توانم برايتان بکنم؟ دست توی جيب کاپشن اش که هنوزازقطرات باران خيس بود برد و تکه کاغذی رادرآورد و جلوی دختر گذاشت... دنباله |